عشرتکده یقضان

خوابگردها و دستنوشته های پراکنده رضا مشتاق

عشرتکده یقضان

خوابگردها و دستنوشته های پراکنده رضا مشتاق

دنیای تو، دنیای من، دنیای او

 

یک روز گفته بودم هر انسانی را خدایی است و حالا بشنو که برای هر انسانی عالمی جداگانه متصور است، به تعداد انسان ها و به تعداد همه ی موجودات عالم و هستی وجود دارد.

دنیای من...، دنیای تو...، دنیای او و هر انسانی را عالم و دنیایی جدای از دیگر عوالم است.

بعضی از مواقع عوالم من و تو ...عالم من و او  و عالم تو و او و یا عالم او و او یکی میشود و یا عوالم انسان ها در بخش هایی یکی و یگانه میشود، و در نقاط و دوایری متصل می شود. و یا حتی این امکان وجود دارد که دوایر در یکدیگر ذوب و یگانه شود.

اما به هر حال به تعداد انسان ها دنیا وجود دارد و هر کدام در عالم خود سیر و زندگی میکنیم و نشو و نما می یابیم، و یاد میگیریم و یاد میدهیم.

امروز تصور نکن که میخواهم هستی و عالم خود را فرای دیگر دنیاها بنشانم و از بلندای غرور و برج عاج با تو سخن بگویم...

تنها گفته ی من این است که هر انسانی عالمی دارد و هر عالم خدای خاص خود و زندگی مستقل خود را دارد.

امروز کمی از کلیشه ها بیرون میزنیم و مستانه از عالم خود برایت میگویم.

دنیای من ...، دنیای رزم و بزم است . دنیایی پارادوکسیکال که من و تو گیج کننده اش میپنداریم و میگویی و میگویم که از ناممکنات است.

اما فراموش نکن که خدا...همان خدای همه ی عالم ها دنیا را از جمع اضداد آفرید...!!!

عالم عرصه ی رزم و بزم است  و هرگاه سربازان میدان را فراموش کنند و به جای پوتین جنگ صندل آسایش به پا کنند ...آنروز روز شکست و نابودی خواهد بود

خیلی خلاصه ...این دنیای من بود ... دنیا و عالم جنگ و جنگ و جنگ.

*             *            *

تو میتوانی تصورات خود از جنگ را تا آن حد کودکانه درک کنی و آن را با جنگ های کلاسیک مشابه تصور کنی.

تو میتوانی با نام جنگ به یاد دود باروت و خون لخته شده بیفتی و از عشق و از گل رز و از محبت ترانه سر دهی و من میتوانم با نام جنگ و رزم به یاد قلم و شب های سرد بدون خواب بیفتم. و به یاد روزهایی بیفتم که در حملات سهمگین غفلت و تن آسایی به بردگی و اسارت اردوگاه ابلیس رفت.

تو میتوانی دنیای خود را فانتزی و ضد جنگ ترسیم کنی و من مختارم که دنیای خود را مثل سنگ و ضد آسایش رسم کنم.

تو میتوانی با شنیدن نام پوتین روی ترش کنی و من میتوانم با دیدن صندل فریاد اعتراض سر دهم و بگویم دنیا جای عیش و آرامش نیست.

تو  و من و  او  و ما و همه و همه مختار و آزادند که دنیای خود را به هر شکل و رنگ که دوست میدارند ترسیم کنند.

سهم تو و او و آن ها هر چه هست...فعلن با آن ها کاری نداریم..

اما دنیای من و همه ی زندگی وعالم من یک جفت پوتین نظامی خواهد بود که هیچ گاه ...هیچ گاه ...حتی زمان خواب اجازه ی از پا بیرون آوردنشان را نخواهم داشت.

تو میتوانی این ها را افکار و رویه کمونیستی ...سورآلیستی و یا هر گوهیسم که میل داری نام گذاری کنی.

بیم از اوست

همه امید به اوست

 

برداشتی آزاد از کتاب "ما در کدام جهان زندگی میکنیم" نوشته ی عبدالکریم سروش 

بچه آشغال


آن مرد الوات که پاشنه ی کفش ها را خوابانده بود و گوشه ی خیابان راه میرفت و سیگار می کشید و معتاد بود...، او که به فکر مواد فردا و زور گیری چند روز دیگر بود.


او که می رفت تا چند ساعت دیگر و در نیمه شب از دیوار خانه ایی بالا برود و یا قالپاق های ماشینی در یک خیابان خلوت را باز کند .



او هم یکروز قرار بود یکی باشد مثل بقیه...، شاید اگر چندتا خیابان بالاتر به دنیا آمده بود حالا اوضاع خیلی فرق میکرد!


شاید اگر آنروز با فرید جِقُلوله از مدرسه فرار نمیکرد...، اگر آنروز اولین دود را به حلقوم نمیداد...، اگر پدر بی کار نمی شد...،اگر مادر سرِ زا نمرده بود...، اگر پدر تولیدی زاد و ولد راه نینداخته بود...، اگر دولت به جای آخرت به فکر دنیای مردم بود...،حالا او هم دنیا و آخرت داشت...، شاید اگر این شایدها نبود...، حالا حداقل او یکی بود مثلِ بقیه.


اما او، لَش بی سر و پای خیابانی شده بود با وضعی آشفته و ناخوشایند و لکه ننگ جامعه و خانواده ی نداشته اش. هیچکس او را دوست نداشت و خواب راحت و آرامش را از چشم ها میگرفت. کسی به او نگاه نمیکرد و برایش ارزش قائل نبود. مهر و ننگ داغ بدنامی به پیشانی داشت و چندتایی بخیه کنار شقیقه ی سمت راست صورت.


من بیش از هرکسی او را درک می کنم. او اگر میدانست، اگر به جای سرکوفت یکی دستش را گرفته بود، ...هیچگاه شرور نمی شد!


او می خواست خوب باشد و یا حداقل یکی باشد مثل بقیه، مثلِ همه.


اما نشدکه او نیز...