حالا ما یه چی تعریف میکنیم ، شومام لابد باس بهمون بخندین...
آیة الله خمینی وقتی که میخواست قطعنامه صلح رو قبول کنه گفت : این کار واسم در حکم خوردن جام زهر هست .
راستم میگفت بنده خدا...، یه سال بیشتر زمان نبرد ، مریض شد ، افتاد تو رختخواب و مرد .
سخت بود... ، خیلی سخت بود ، اون همه ایده ئالی که داشت به باد فنارفت ( حالا کاری نداریم که ایده ال های معقولانه ایی داشت یا نه )
من... بعد از این همه سال، تازه امشب معنی جام زهر رو با گوشت و پوست درک کردم.
موقعه ایی که مجبور شدم به دوست دختر و معشوقه قدیمی بگم : فلانی تو باید ازدواج کنی و دو ساعت تموم در نهایت جاکشی براش درباره مزایای ازدواج با یه نفر دیگه صحبت کردم !
پ.ن: آدم دیوس و آبلوموف صفت مگه شاخ و دمب داره...
رضا خودتی؟؟؟
هم لینک کردم هم درکت میکنم محمد جان. اما به خدا من اگه جای خمینی بودم شیشماه بعد با کویتی اسراعیلی جایی شروع میکردم که از خماری در بیام... حالا شما هم به نظر من بیخیال شین... خدا جیب پرپول رو نگیره ازتون... جنگ دوم رو بچسبین
یادمه وقتی اینو نوشتم خندم گرفت
ولی با حس و حال تو فکر میکنم بخونه.
پس بخون و ببین این نی نی کوچولو زیاد هم بی ربط ننوشته
ولی تو که جفتت رو پروندی آخه واسه چی؟؟؟؟
ـــــــــــــــــــ-
آمدم تا یادی کنیم از کودکی...
هنگامی که دست هایت به جرم بودنمان
در دست هایی نا شناخته گرفتار می شد
یادت می آید.. یادت میاید زمانی که گل های باغچه را در دستهایت می فشردی
لج کودکانه ی مان را محکوم میکردند
و ما در پس خواهش هایی برای با هم شدن سرزنش
آنها نمی دانستند.. نمی دانستند
راز کودکانه یمان را وقتی باغچه را برای گل هاقسمت میکردیم
وقتی که سوگند میخوردیم هیچ گاه بزرگتر از اینها نگردیم
و تاراج گر ابهت گل بوته ها نباشیم
آنها نمی دانستند .. نمیدانستند
که آن باغچه تنها گریز ما از بزرگ شدن بود و حال
کودکی را در دفتر خاطراتمان پاس میداریم چون..
بزرگ شدیم و من نیک میدانم که چه می خواهم
اکنون خود را در گل های باغچه غرق می کنم
کلبه ی آرزوهایم را در کنار همان باغچه می سازم
تا شاید تا شاید خواهش بودن و ماندن را باور کنی
فریاد هایم را بشنو..
در پشت آن التماسیست که از ما شدن میگوید
بمان با من....
با من بمان برای یکی شدن
برای تولد یک حس پاک... یک قول و
آن این که بکارت تمام وجودمان را برای هم پاس بداریم
که دور نیست لحظه وصال
و چه لذتی خواهد داشت این یکی شدن
بدون دروغ بدون ریا پاک و طاهر
همانند تولد یک نوزاد و به همان پاکی
و من....
نشته ام به انتظار میدانم می آیی
برای آغاز یک زندگی...و چه لذتی دارد این انتظار
ولی تو یکی نه بگمانم برگردی. درسته؟؟؟؟؟؟؟؟
خرقه عشق را بدر کردی و جامه عقل پوشیدی! به خیالت گر چنین کنی به المی لطف کرده و خود را از بند ان دل بیصاحب رها کرده و نفسی به راحتی به اندرونی فرو بری که این دگر دران حبس شو و ما خلاص؟
محمد به خدای محمد که این جز قتل نفس چیز دگری نمیشود ختابش کرد.
دلگیرمان کردی ....
در پناه هو
چه خوش است گر محک تجربه آید به میان
تا ســیه روز شـود، هرکه در او غش باشـد
محمد رضا، معنی بیت بالایی رو فهمیدی؟!
این همه حرف، این همه شعار...
پسر دوباره رسیدی اول خط، همه چیزو خراب کردی، چهارسال ... نمیدونم شایدم بیشتر ...، به خودت دروغ گفتی...
محمد تو آدم بزرگی نیستی
...
بازم مثه یه بچه محصل ساده لوح
موقع محک و تجربه
... باختی
خـدا ...، چرا خفه نمیشم ؟!
به جمع کاشفان شوکران خوش آمدی
ایما یه تشابهاتی با شما داریم جز آنکه دوست دختر ایما ازدواج خودش را شاخص پایداری ما در رفاقت قرار داد و ایما در پاسخ آن حرفش که می گفت می خواهم ازدواج کنم. گفتیم: چه خوب!
نگو آن حرف دورغی برای تست حضرت اینجانب بود!
جوان های امروزی را می بینی؟!
شما الان باید خودکشی کنی برادر من نه اینکه وبلاگ بنویسی!!
یک نکته اندیشه ای: چه بد است که در این مملکت حتما باید رفاقت ها ازدواج ختم شود آن معیار علاقه گردد.
ای تف به سنت و مدرنیته.
تف به سنت
تف...
تف ...
... تف
... ت ... ف
فحش میدهییییم...