بچه آشغال


آن مرد الوات که پاشنه ی کفش ها را خوابانده بود و گوشه ی خیابان راه میرفت و سیگار می کشید و معتاد بود...، او که به فکر مواد فردا و زور گیری چند روز دیگر بود.


او که می رفت تا چند ساعت دیگر و در نیمه شب از دیوار خانه ایی بالا برود و یا قالپاق های ماشینی در یک خیابان خلوت را باز کند .



او هم یکروز قرار بود یکی باشد مثل بقیه...، شاید اگر چندتا خیابان بالاتر به دنیا آمده بود حالا اوضاع خیلی فرق میکرد!


شاید اگر آنروز با فرید جِقُلوله از مدرسه فرار نمیکرد...، اگر آنروز اولین دود را به حلقوم نمیداد...، اگر پدر بی کار نمی شد...،اگر مادر سرِ زا نمرده بود...، اگر پدر تولیدی زاد و ولد راه نینداخته بود...، اگر دولت به جای آخرت به فکر دنیای مردم بود...،حالا او هم دنیا و آخرت داشت...، شاید اگر این شایدها نبود...، حالا حداقل او یکی بود مثلِ بقیه.


اما او، لَش بی سر و پای خیابانی شده بود با وضعی آشفته و ناخوشایند و لکه ننگ جامعه و خانواده ی نداشته اش. هیچکس او را دوست نداشت و خواب راحت و آرامش را از چشم ها میگرفت. کسی به او نگاه نمیکرد و برایش ارزش قائل نبود. مهر و ننگ داغ بدنامی به پیشانی داشت و چندتایی بخیه کنار شقیقه ی سمت راست صورت.


من بیش از هرکسی او را درک می کنم. او اگر میدانست، اگر به جای سرکوفت یکی دستش را گرفته بود، ...هیچگاه شرور نمی شد!


او می خواست خوب باشد و یا حداقل یکی باشد مثل بقیه، مثلِ همه.


اما نشدکه او نیز...