به نام ققنوس

 

سورچی بیاور و سور مهیا کن غزلک غمناک، امشب آخرین شب بلند سال است. امشب یاد آور نیاکان به اندیش ایرانی است. امشب روح اساطیری حضرت زرتشت به زمین می آید!

 

هرشب و هر ساعت بهانه ایی است برای تجدید عهد با خود و خدا، تجدید عهد با تو و بی من، بیعت دوباره با زخم و نمک، تجدید عهد با چشم و خار میان مردمک.

بیا امشب مثل دیوانگان عاقل نما عهد سوزنده ایی ببندیم و همه چیز را آتش بزنیم...

 

هفتاد دفترچه خاطرات ننوشته ، هفتاد قاب عکس خالی و هفت هزارو هفتصدو هفتادو هفت شب حکایت تکراری و کرخت شده...، همه و همه را هیزم آتش کنیم ، از روی آن بپریم، هلهله سر دهیم و کولی وار کلکله بکشیم.

 

برای یک بار هم که شده ، دست دست نکن، دو به شک نمان، از بین دل و عقل یکی را انتخاب کنیم و میان آتشِ خاطرات خاکسترش کنیم!

 

بیا امشب به گور پدر همه ی ایده ئال ها و ایدئالیسم های خرفت بخندیم. قول میدهم یک امشب را شعار ندهم و صادقانه بگویم بین عقل و دل نتوانستم تعادلی برقرار کنم.

 

دست های انتخاب و چرخشت گر عاجز شده...، ساقی باده گر امشب بر بلندای حکم رانی تکیه بزن و از بین عقل و دل یکی را به قربانگاه ببر و میان آتش، شمع آجینش کن...

 

شیرین ساقی درنگ جایز نیست، وقت زیادی باقی نمانده، ترس به خود راه نده و یکی را بسوزان...، از پس این آتش ققنوسی زاییده نمیشود!