حیف که اینجا بهار نمی آید

 

بهار سرمست ، نعره کشان و گل افشان می آید.

وقتی که باران میبارد، باید شامه ی کودنی داشته باشی تا عطر سیال در فضا را احساس نکنی

چشم ها باید کور باشد تا ابر بهاری را در آسمان نبینی

دو گوش کر باید داشته باشی تا نعره ی بهار را نشنوی

 

اما...، ...یک اما باقی میماند

اینجا که نیستی...، بی تو بهار را چه کنم...؟!

وقتی که بی تو گلستان لنگ میزند و گلهایش به خرزهره تنه میزند ...

روزهای معطر بهاری که بی تو بوی مشمئز کننده ی گنداب میدهد...

صدای پرستوها... نشانی از صدای آشنایت نیست

ترمنیال پر و خالی میشود...، اما مسافر هیچ اتوبوسی نیستی

من می آیم...می روم...، نه برای بدرقه می آیی و نه برای پیشواز

 

بهار می آید ... می آید ...می آید ... و تمام بی تو بودن ها، بهار را در نطفه خفه میکند

چرا یکی از شبها نمی خواهد سپیده ی صورت زیبایت را زیر چادر خود به ارمغان بیاورد؟!