یاد اون باغ افتادم
یاد بارون
طبقه ی چهارم خیابون خرمشهر
ساعت دوازده شب، روبروی سه راه ارج
زمستون ، پشت در و سرمای زیر صفر شب تا صبح
حرفای زری و خداحافظی توی پارک
آسمون پرستاره ی تابستون و سکوت مطلق ییلاق
...
مگه میشد من و تو بدون هم جایی بریم
با همدیگه شاد بودیم
با هم دیگه گریه کردیم
دوتایی عصبانی شدیم
دوتایی تصمیم گرفتیم
تو هزار بار بیشتر سوختی
شده بودی مثل گوشت عروسی و عزا
...
به مولا که خیلی سالاری عشقی
|