شهر کلاه

 

باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود و عابران هرکدام کلاه خود را محکم و دو دستی چسبیده بودند، بعضی ها یک لحظه حواسشان پرت میشد و باد کلاهشان را به هوا پرتاب میکرد ، به دنبال کلاه می دویدند، اما خیلی بی فایده بود و از زندگی ساقط می شدند . نکته ایی که در این میان خیلی جالب به نظر می رسید، عدم توجه دیگران به این صحنه ها بود.

 

این بی توجهی البته خیلی بی دلیل نبود، برای کمک به آدم بی کلاه باید به صورت عملی از دست ها استفاده میکردند و اگر اینکار را انجام میدادند، احتمال آن وجود داشت که باد و یا شخصی دیگر کلاه خودشان را بردارد.

 

به ناچار به غیر از ابراز تاسف کلامی هیچ کار دیگری نمیتوانستند انجام بدهند و به یک تاثر خشک و خالی برای همشهری بی کلاه بسنده میکردند.

به مرور زمان بعضی ها زرنگی میکردند و کلاهی را که درباد رها بود میقاپیدند و به کلاه های سرشان اضافه میکردند.

 

آنها که زرنگتر و با ذکاوت بودند و مسیر باد را به درستی تشخیص میدادند چندتا کلاه داشتند و آدم های ساده لوح به یک کلاه قناعت میکردند و حتی خیلی از آن ها سرشان بی کلاه مانده بود.

 

باد هر روز شدید و شدیدتر میشد، مردم هر روز با دو دست برای نگاه داشتن کلاهشان بیشتر و بیشتر تلاش میکردند، اما آسمان پر شده بود از کلاه و همه به دنبال قاپیدن کلاه از هوا بودند...