پارادکس(۱)

 

میخواهم اعتراف کنم به شک

اعتراف به اینکه احساس حماقت شدیدی پیدا کرده ام

احساس میکنم عمرم در راه خدا پرستی حرام و زایل شد

اعتراف کنم به عبادت کاسب کارانه

اعتراف کنم به باخت در قمار خداپرستی

 

اعتراف به ندامت از خدا جویی

احساس میکنم خدا به راستی همان افیون توده ها برای زنجیر و به سلابه کشیدن خرد انسانی بوده است.

اعتراف به یک حس...، احساس عدم وجود خدا و خدا بچگان با آن ذهنیت سنتی و دگــم .

 

یک بار سال هفتاد و چهار بود ( همان روزهای اول ) که نوشتم :

 

تلخی برای راه و جاده نیست، فاجعه در پایان جاده شروع میشود، هنگامی که راه تمام شده و با کمال تاسف به ناکجا آباد رسیده ایی.

 

حالا بعد از دوازده سال...، من و جاده به پایان خود رسیده ایم

... و اینجا، ناکجا آباد است !