بوتیمار

 

از قضا سرکنگبین صفرا فزود و داروی زخم چرکین به دست زنی افتاد; زیبا و فاحشه...

بوتیمار عشوه گرِ من...، شترِکف کرده دهان این نفس، درحسرت چشمان هیزی است که قد بر افراشته...، تا لاف خداوندی زند، برج و باروی خدا را بشکند!