یاد اون باغ افتادم
یاد بارون
طبقه ی چهارم خیابون خرمشهر
ساعت دوازده شب، روبروی سه راه ارج
زمستون ، پشت در و سرمای زیر صفر شب تا صبح
حرفای زری و خداحافظی توی پارک
آسمون پرستاره ی تابستون و سکوت مطلق ییلاق
...
مگه میشد من و تو بدون هم جایی بریم
با همدیگه شاد بودیم
با هم دیگه گریه کردیم
دوتایی عصبانی شدیم
دوتایی تصمیم گرفتیم
تو هزار بار بیشتر سوختی
شده بودی مثل گوشت عروسی و عزا
...
به مولا که خیلی سالاری عشقی
میگن آدمو خفه میکنی
...
موندم تو آدم خفه کن هستی یا این چرخ دنده ها!
یا این روزای خط خطی و کاغذای بی خط و آدمای صد خط و این همه خط و خط بازی
...
کدوم...؟!
تو یا این همه خط قرمز مزخرف...؟!
تو یا این خط پر رنگ فقر که مثل طناب پیچ خورده دور گردن فرهنگ، ایمان و اخلاق جامعه...؟!
تو یا این همه خط...؟!