عشرتکده یقضان

خوابگردها و دستنوشته های پراکنده رضا مشتاق

عشرتکده یقضان

خوابگردها و دستنوشته های پراکنده رضا مشتاق

حیف که اینجا بهار نمی آید

 

بهار سرمست ، نعره کشان و گل افشان می آید.

وقتی که باران میبارد، باید شامه ی کودنی داشته باشی تا عطر سیال در فضا را احساس نکنی

چشم ها باید کور باشد تا ابر بهاری را در آسمان نبینی

دو گوش کر باید داشته باشی تا نعره ی بهار را نشنوی

 

اما...، ...یک اما باقی میماند

اینجا که نیستی...، بی تو بهار را چه کنم...؟!

وقتی که بی تو گلستان لنگ میزند و گلهایش به خرزهره تنه میزند ...

روزهای معطر بهاری که بی تو بوی مشمئز کننده ی گنداب میدهد...

صدای پرستوها... نشانی از صدای آشنایت نیست

ترمنیال پر و خالی میشود...، اما مسافر هیچ اتوبوسی نیستی

من می آیم...می روم...، نه برای بدرقه می آیی و نه برای پیشواز

 

بهار می آید ... می آید ...می آید ... و تمام بی تو بودن ها، بهار را در نطفه خفه میکند

چرا یکی از شبها نمی خواهد سپیده ی صورت زیبایت را زیر چادر خود به ارمغان بیاورد؟!

 

بدون کدپستی!

 

سلام

حال احوال شما؟! چه خبر از اون طرفا؟!خوش میگذره؟!دوستان قدیمی اون طرفا در چه حال و احوالی هستن ؟!شنیدم همین روزا مشخص میشه که باید کدوم طرف بهتون زمین بدن...، اونجورا که شنیدم و برام خبر آوردن، همه ی کارا رو نظم پیش میره و الحمدالله از این بابت هیچ جای نگرانی و دغدغه ایی نیست.

امیدوارم هرچه زودتر تکلیف سکونت همه مشخص بشه و خیلی سخت نگیرن.

 

و اما اگر از احوالات ما خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما دوستان عزیز شفیق و خانواده ی محترم، که آنهم امیدوارم هرچه زودتر با دیدار برطرف گردد.

 

چند روز پیش همش به شماها فکر میکردم و به آن روزهایی که دور هم بودیم و روزگار به خوشی میگزراندیم ، واقعن که عجب روزای خوبی بود!

 

یاد روزهایی افتادم که در یک کوچه... در یک محله... در یک شهر... و در یک دنیا زندگی میکردیم و خیلی از مواقع و یا بیشتر مواقع از حال هم بیخبر بودیم.

 

یاد روزهایی افتادم که روزها میگذشت و هیچ یاد و سراغی از شما نمیگرفتم...، البته شمانیز خیلی از مواقع یادی از ما نمیکردید.

خب راستشو بخواهید شماها کم بی تقصیر نبودید...به قول گفتنی: این به اون در، همه یه جورایی با هم بی حسابیم.

 

یاد روزهایی افتادم که یا کشته میشدید ، یا در اثر سانحه و یا به مرگ طبیعی از این دنیا میرفتید و هربار که خبر مرگ یکی از شما عزیزان میرسید ناراحت و دلگیر میشدم.

 

ایکاش میشد دوباره همدیگه رو ببینیم...

اما ...راستیاتشو بخواهید، هنوز خیلی کار عقب مونده دارم .دو دلم برای دیدار با شما...، هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدم.

اصلن دروغ چرا...، خیلی از مواقع میترسم برای دیدن شما بزنم به دل جاده . آ... خ... ه... آخه ... چه جوری بگم ...، یه چیزایی تو دلم هست که بهش میگن امید و آرزو .

 

این دوتا نمیزارن با خیال راحت به اومدن فکر کنم ، همش یه جورایی دستمو گرفتن و میگن حالا نه... حالا نه...، زوده ...بمون... جا به این خوبی...کجا میخوای بری...؟!

 

من که میدونم ...، آرزو رو آرزو جمع میشه و بالاخره یه روز همین دوتا دستمو میزارن تو پوست گردو و حسرت به دل منو به سرزمینِ ناکجا آباد شما بدرقه میکنن.

 

            *               *               *

 

راستی چرا یه بارشماها یادی از من نمی کنید...؟!

همینجوری بیخبر یهو شال و کلاه کردین و از این دنیا رفتید.

چرا هیچ نمی گید یکی اونطرف یه زمانی با شما نسبتی، قرابتی و دوستی داشته...؟!