میخواهم اعتراف کنم به شک
اعتراف به اینکه احساس حماقت شدیدی پیدا کرده ام
احساس میکنم عمرم در راه خدا پرستی حرام و زایل شد
اعتراف کنم به عبادت کاسب کارانه
اعتراف کنم به باخت در قمار خداپرستی
اعتراف به ندامت از خدا جویی
احساس میکنم خدا به راستی همان افیون توده ها برای زنجیر و به سلابه کشیدن خرد انسانی بوده است.
اعتراف به یک حس...، احساس عدم وجود خدا و خدا بچگان با آن ذهنیت سنتی و دگــم .
یک بار سال هفتاد و چهار بود ( همان روزهای اول ) که نوشتم :
تلخی برای راه و جاده نیست، فاجعه در پایان جاده شروع میشود، هنگامی که راه تمام شده و با کمال تاسف به ناکجا آباد رسیده ایی.
حالا بعد از دوازده سال...، من و جاده به پایان خود رسیده ایم
... و اینجا، ناکجا آباد است !
نا کجا آبادم عالمی داره واسه خودش
لااقل آدمای کمتری کشفش کردن
خلوت تره
قدر آرامش اونجارو بدون که به همین راحتیا باز به دستش نمیاری
۴ روز دیگه نا کجا آبادم شلوغ میشه
تلخی همش از اوله جاده شروع میشه تا همون آخرش
اتفاقا به نظرم تو راهشم تلخی خیلی زیاده
خداپرستی قمار نیست
عرضه میخواد..که من نداشتم !!
یعنی داشتم ولی چند روزه اون عرضه رو از دست دادم !
بی معرفت لااقل یه خبری میدادی
این همه آدم همش سراغتو میگیرن
این همه آدم احوالتو میپرسن
لب تر نکردی که یکیشون بیاد اینجا
این درسته که آدم همیشه باید دایره دوستیشو گسترش بده ولی نه اینجور
هیچی اون دوستای قدیمی واسه آدم نمیشن که الان همشون منتظرن لااقل تو یه خبر از خودت بدی
خیلی هاشون هر چند وقتی یه بار میرفتن توی عشق افلاین ببین باز راش انداختی یا نه
هیچوقت دیواری کوتاه تر از وبلاگ پیدا نمیکردی ! ولی این دفعه دیوار کوتاه تر از رفیقای قدیمی پیدا نکردی
اسم ننوشتم واسه اینکه اینجوری راحت نظرمو واست بذارم
همش بیام بخونم
اگه اسم مینوشتم شاید تو نمیخواستی اون رفیق قدیمیت بیاد و واست نظر بذاره !!
اعتراف... چقدر این واژه چقدر در شعر ها و نوشته ها و گفتگو های روزانه تکرار میکنم......
میدونی ناکجا آباد هم بالاخره یه جاییه.....پوچه ولی هیچ نیست
سگ مصب ول نمیکنه ادمو....
یعنی دوازده سال تو راه بودی ؟
این بادی که وزیدن گرفته
فکر کنم بازم باید تو راه باشم
تو به ناکجاآباد نرسیدی.به پایان یک پندار رسیدی.
رضای خوبم..
دستم نمی رسد
به آخر این ارتفاع ترک خورده
به ثانیه های بلند این شب لعنتی
دستم نمیرسد روزنه های شب را بگیرم
تو می دانی چرا از هر روزن بی فایده
علفی بیرون می زند؟
همیشه از نشت چیزی که نمی خواهی
همیشه از نشت چیزی که نمی دانی
به داخل خانه خبر می دهند
تو آیا می توانی هجوم اندوه را
به کوچه پرتاب کنی؟
از پنجره مایوسی که هزاران برابر یک روزن است
دستم نمی رسد
که زخم خانه را در تاریکی ببندم
تو می دانی چرا خانه ها را به سرد خانه نمی برند؟
بوی پوسیدگی از دیوار خانه ها بمشام می رسد
چقدر این بو مشامم را آزار میدهد
کاش میشد پنجره ها را گشود کاش میشد
ـــــــــــــــــ
قلمت همیشه همراه. فعلا
سلام
اومدم اعتراف کنم
نیست من خیلی گلم واسه همین نمیتونم یواشکی بیام و برم که کسی نفهمه
حالا همچین یواشه یواشم نیومدم
کامنتمو بخون یه خرده جیغ و داد توش بوده
اون دوتا کامنت اولی ماله منه
اول اسم ننوشتم چون خیلی ناراحت بودم از دستت
الان اومدم اعتراف کنم من بودم !
و علیک سلام رفیق ناشفیق قدیمی
منم اعتراف میکنم که از کامنت بدون اسم خیلی خوشم نمیاد
یه جورایی کامنت بدون اسم رو بی احترامی به نویسنده وبلاگ میدونم
البته نهایتاْ خودمو موظف به احترام گذاشتن به کامنت میدونم .
و در اینکه تو و بقیه دوستان( از جمله خودم)گل هستین شکی نیست!
ناراحتی شما هم بی مورد هست و هم با مورد !
اینکه اومدم یه وبلاگ جدید راه انداختم اصلاْ به این معنی نیست که با دوستای قبلی بد باشم . ( خیلی خیلی باهات موافقم که هیچی اون اولیا نمیشه ... حالا چه دوستی و یا هرچیزی که فکرشو بکنیم)
مشکل این هست که مثل قدیم نه فرصت دارم و نه دل و دماغ خاله بازی وبلاگی .
یه چندتایی مشکل برام پیش اومده ...، باید یه جورایی اونارو حل و فصل کنم و ...
... به هرحال
بگذریم...
من از اون ور اومدم... از بیایمانی...
اون جا ناکجا آباده...
میخوام تو این جاده برم جلو... اگه٬ اگه٬ اگه اینجا هم چیزی نبود٬ به درک... چیزی رو از دست ندادم...
زندگی انقدر مزخرفه که فقط با خدا برام معنیدار میشه
اگه نباشه همه چی پوچه... هر طرف میخوای رفته باشی٬ رفته باش...
اما اگه باشه٬ . . .
یه جورایی حرف دل منو زدی رفیق
منم در همین نوشته نهایت مطلب رسیدن به شک در ایمان رو ناکجا آباد نام گزاری کردم( و از شک در خداپرستی تمجیدی نکردم)
...
نــــــا کجا آباد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گناه؟؟؟؟؟؟نمیدونم من...
بهتره بخونم و برم...
۱۲ سال تو راه ؟
فعلااا
گفتن کلمه نمیدونم ، خیلی شهامت و آگاهی میخواد
بهت تبریک میگم سلی
تو ای همراه این تنها ....
جهان را کم کَمَک احساس خواهی کرد
اگر از بوته ها از خارها زنجیر می بافند،
اگر بر کُنده سبز درختان از خطوط عاشقانه یادگاری نیست،
اگر هر کلبه تاریک است،
اگر این سینه دلتنگ است ؛
هلا ای همره این خسته ی دلتنگ........!
در این تنگ غروب جنگل و دریا،
چه باید گفت؟چه باید کرد!؟
که دنیا تیشه فرهاد را بر ریشه ما زد
ولی با این همه غم باز میگویم به تو ای دوست؛؛
هنوز هم...
تو را من چشم در راهم. همیشههه